تازه‌های احساسات فرهنگی






آخرين اخبار و رويداد‌ها




یک ایرانی از اشک جان‌کری و نهضت فرهنگی دهه شصت در کالیفرنیا می‌گوید


pourjavadiیادداشت‌های دکتر نصرالله پورجوادی  به خصوص این یادداشت که از نظر شما گرامیان خواهد گذشت ،از جهاتی استثناء است و انتخاب این یادداشت و آوردن آن در بخش اصلی سایت احساسات فرهنگی نیز از همین زاویه است امیدواریم با خواندن آن به ما حق بدهید در انتخاب آن و گذاشتنش در بخش اصلی سایت، اگر چه دو سه ساعتی بیشتر از انتشار آن در فیس‌بوک استاد نگذشته باشد. دکتر پورجوادی در موقعیت کنونی از جمله  چهره‌های
 پرفروغ در عرصه فرهنگ و عرفان و تحقیقات مرتبط به ادبیات کهن است. اما وجه دیگر شخصیت این فرهنگی مرد صافی اعتقاد را باید از زمانی درک و دریافت که او به شبکه مجازی پیوست و به یادداشت‌نویسی در زمینه موضوعات مختلف اما با زبانی فرهنگی و منحصر فرد و البته به خودش، روی‌آورد.

آقای پورجوادی سه سالی در ایالت کالیفرنیا و شهر سانفرانسیسکو بود و الان چند مدتی است که در یادداشت‌هایش به تناوب از این حضور یاد می‌کند. یادداشت زیر اما از جهاتی ضمن اشاره به حادثه تاریخی توافق میان ایران و آمریکا و قدرت‌های بزرگ جهان بر وجه فرهنگی دوره‌ای خاص در آمریکا و به خصوص ایالت کالیفرنیا تاکید می‌گذارد. دوره‌ای که استاد پورجوادی خود شاهد صادق و مستقیم آن بوده و نفس به نفس با آن زیست و زندگی کرده است.

او در این یادداشت و به بهانه نقل خاطره‌ای که خانم وندی شرمن از حلقه زدن اشک در چشم‌های جان کری بعد از توافق هسته‌ای، بیان کرد، سعی نموده است بر وجه انساندوستانه و صلح‌آمیز این حرکت تاکید کند و اینکه چهره‌آی ضد جنگ همانند کری چگونه و تا چه اندازه و احساس بر دستان چنین آرمان مبارکی بوسه تحسین می‌زند. در بخشی از این یادداشت او از انقلاب فرهنگی در آمریکا یاد می‌کند و البته مقایسه‌ای رندانه بین آن رخداد و رخداد یک دهه بعد در ایران به عمل می‌آورد و می‌نویسد«شعار اصلی انقلابیون در سه کلمه خلاصه می‌شد: محبت بورزید نه جنگ make love not war. به جای دشمنی دوستی کنید. به جای کینه‌ورزی و نفرت پراکنی دوستی و عشق داشته باشید.» و می‌گوید که سه آرمان صلح‌طلبی و حفاظت از محیط زیست و معنویت و پشت کردن به مادیگرائی در زمره آرمان‌های اصلی حرکت فرهنگی دهه شصت آمریکا بود که مرکزش در سانفرانسیسکو و برکلی و شمال کالیفرنیا قرار داشت. ضمن آنکه حتی اشاره می‌کند به ازدواج مادر اوباما با یک مرد مسلمان و اینکه نطفه اوباما در آن دوران خود محصول یک حرکت فرهنگی بود که مبارزه با تبعیض نژادی هم از جمله مهمترین آنها بود.

یادداشت را بخوانید که به قول یکی از نظرگزاران «تفسیری است بدیع از رخدادی چنان بزرگ و از نقش عوامل انسانی که نزد مفسران ساختارگرا غالباً غایب است»

اشکهای وندی شرمن و پیمان جان کری
در خبرها آمده است که جان کری در یکی از جلسات مذاکرات وین به گذشتۀ خود اشاره کرده و گفته است که در نوجوانی از جنگ بیزار شده و الان هم ترجیح می‌دهد که هر کاری که از دستش بر می‌آید بکند تا از جنگ جلوگیری کند. من چیزهایی در بارۀ جوانی جان کری شنیده یا خوانده بودم و بر اساس آن حدسهائی هم در بارۀ گذشته او زده بودم ولی چیزی که این حدسها را برای من به یقین نزدیک کرد و چهرۀ نوجوانی آقای کری را برایم روشنتر نمود، مشاهدۀ کلیپ کوتاهی بود که از سخنگوی آقای کری، یعنی خانم وندی شرمن،در فیس بوک دیدم. خانم شرمن دربارۀ سخنان و حالات آقای جان کری در یکی از جلسات وین سخن می‌گفت و وقتی حرف می‌زد اشک در چشمانش حلقه زده بود و این صحنۀ متداولی نیست. من هرگز ندیده بودم که یکی از مقامات رسمی دولت آمریکا یا هر دولت دیگری بیاید در مقابل دوربین و پیش میلیونها نفر از مردم جهان اشک بریزد.

ببینید و بشنوید سخنان خانم شرمن را با زیر نویس فارسی

خانم شرمن به دلیل سخنان ناملایمی که یکی دو بار دربارۀ ایرانیان به زبان آورده بود تا حدودی از چشم ایرانیان افتاده بود ولی آن دو سه قطره اشکی که از دل سوختۀ او بیرون می‌آمد سیلی بود که هرگونه احساس کدورت را نه فقط از دل من،بلکه چه بسا از دل هر ایرانی دیگری که این صحنه را می‌دید می‌شست و با خود می‌برد.چه بود در آن اشکها؟ داستان چه بود؟
خانم شرمن از یادآوری صحنه‌ای می‌گریست که در یکی از جلسات مذاکره دیده بود. او دیده بود که رئیس خودش یعنی وزیر ایالات متحدۀ آمریکا در جلسه‌ای که وزرای خارجۀ قدرتمندترین کشورهای جهان همراه با کارشناسان فنی کشورخود حضور دارند ،در حالی که بغض گلویش را فشار می‌داده و به جای آن که نفس از سینه اش بیرون بیاید اشک از چشمانش جاری می‌شده، از عهد و پیمانی یاد کرده است که در جوانی با خودش و با خدای خودش بسته است. او عهد بسته بود که تا پایان عمر به جنگ پشت کند و به قبلۀ صلح و دوستی نماز بگزارد. من حرف آقای کری را قبول دارم و کوچکترین شکی در صداقت او ندارم. او مجبور نبوده که این حرف را بزند و با ذکر این حادثه هم امتیازی کسب نمی‌کرده است. کری زشتی‌های جنگ و خشونت را در جنگی که سیاستمداران کشورش در ویتنام راه انداخته بودند به چشم دیده و همانجا به جنگ پشت کرده است. وحال اگر همۀ مشغله‌های خود را در واشنگتن، در پنتاگون، پشت سر گذاشته و با پای شکسته هرروز به جلسات مذاکره حاضر می‌شود و ساعتها وقت می‌گذارد، این کار را به خاطر عهدی می‌کند که با خودش بسته است. او نه دلش برای فشاری که تحریمها به مردم ایران وارد می‌کند سوخته و نه آنچنان در قید امتثال امر رقیبی است که در انتخابات از او شکست خورده است. جان کری به فکر میثاقی است که سالها پیش با خودش بسته است و به همین دلیل هم وقتی از آن میثاق یاد می‌کند نه فقط خود او بلکه دیگران هم از شنیدن آن متاثر می‌شوند. آن عهد چه بود که اینهمه وزیر خارجۀ آمریکا را به خود مشغول کرده و این همه در دنیا بعدا مؤثر واقع شده است؟

من وقتی وندی شرمن را در فیس بوک می‌دیدم که خودش اشک می‌ریخت و می‌گفت جان کری در آن جلسۀ تاریخی بغض کرده بود و چند لحظه‌ای حتی قادر به سخن گفتن نبود برایم روشن شد که اتفاقی که در وین افتاد و مصالحه‌ای که صورت گرفت حاصل نهضت یا انقلابی است که در دهۀ شصت میلادی در آمریکا اتفاق افتاد، انقلابی که من سالها بود گمان می‌کردم در دهۀ هفتاد مرد و آثار آنهم یکی دو دهۀ بعد با پیر شدن نسلی که آن نهضت را آغاز کرده بودند از میان رفت. ولی وقتی لحظه‌ای را مجسم می‌کنم که وزیر خارجۀ ایالت متحدۀ آمریکا با پای شکسته در یکی از مهمترین جلسات سیاسی و بین‌المللی نیم قرن اخیر نشسته و در حالی که بغض گلوی او را فشار می‌دهد می‌گوید من در جوانی با خودم عهد کردم که به جنگ پشت کنم و به صلح روی آورم و هم اکنون هم در وفای به آن عهد است که در اینجا نشسته‌ام، از تجسم این صحنه نمی‌توانم متأثر نشوم و گمان می‌کنم که بسیاری از کسان دیگری هم که این داستان را در فیس‌بوک یا جاهای دیگر از خانم شرمن شنیده‌اند مانند خود او تحت تأثیر قرار گرفته‌اند. و این به من نشان می‌دهد که انقلاب دهۀ شصت به خلاف آنچه من می‌انگاشتم، نمرده است، بلکه زنده است و امروز به دست یکی از کسانی که در آن حرکت به نوعی حضور داشته است سندی تهیه و امضاء می‌شود که صلح جهانی را به ارمغان خواهد آورد. دهۀ شصت میلادی در آمریکا چه اتفاقی افتاد؟

من می‌دانم که در بارۀ حوادث بی‌سابقه‌ای که در دهۀ شصت میلادی در آمریکا اتفاق افتاد مطالب زیادی نوشته شده است ودر همین اینترنت هم می‌توان آنها را بعضا خواند. من از روی آن مطالب نمی‌خواهم چیزی بگویم. راستش خواندن مطالب کسانی که از دور دستی بر آتش داشته‌اند برایم جالب نبوده است. من در سالهای 1964 تا 67 در سانفراسیسکو، در ایالت کالیفرنیا، درس می‌خواندم و سانفراسیسکو در آن زمان یکی از مراکزی بود که تحول فرهنگی دهۀ شصت به نحو چشمگیری در آن رخ می داد. من بیست و یکی دو سال سالم بود، درست مانند آقای جان کری که چهار پنج ماه از من جوانتر است، و وقتی سانفراسیسکو را ترک می‌کردم 24 سالم بود. تقریبا در همین سالها بود که انقلاب فرهنگی در آمریکا رخ داد. مرکز اصلی آن در درجۀ اول سانفرانسیسکو و برکلی بود و نیویورک. در شهرهای دیگر مانند لوس‌آنجلس و شیکاگو هم خبرهائی بود ولی مکه و مدینه این انقلاب سانفرانسیسکو و نیویورک بود.
انقلاب فرهنگی دهۀ شصت آمریکا مثل انقلابهای دیگر جهان انقلاب نسل جوان بود. در آمریکا هم، به خصوص آن زمانها، دوران جوانی از بیست سالگی بود تا سی سالگی. سی آغاز پیری بود. بنا براین انقلابیون اولین نسلی بودند که بعد از جنگ جهانی دوم به سن انقلاب رسیده بودند. من وقتی به سابفرانسیسکو رفتم سایۀ «بیت نیک»ها هنوز پیدا بود. از خودشان دیگر خبری نبود. بیت نیکها نسخه بدل اگزیستانسیالیستهای دهۀ پنجاه اروپا بودند. آنها پیر تر از آن بودند که به نسل انقلابی دهۀ شضت تعلق داشته باشند.
انقلابیون چه می خواستند؟ مثل هرانقلاب دیگری می خواستند چیزهائی را بردارند و به جای آنها چیزهای دیگری را بگذارند. انقلاب سیاسی نبود. آنها نمی خواستند رژیم آمریکا را سر نگون کنند و رژیم دیگری به جای آن بیاورند. انقلابهای سیاسی متعلق به جهان سوم است و آمریکا چنین انقلابی را دو قرن پیش از سر گذرانده بود. انقلاب دهۀ شصت فرهنگی بود. تماما فرهنگی. انقلاب اسلامی سال 57 را هم بعضی ها گفته اند فرهنگی بود. ولی این ادعا صحت ندارد. اگر انقلاب اسلامی فرهنگی بود در آن صورت صحبت از انقلاب فرهنگی و تشکیل ستاد انقلاب فرهنگی و بعد هم شورای عالی انقلاب فرهنگی نمی بایست می کردند. ستاد و بعدا شورای عالی تشکیل شد به دلیل این که می خواستند همان طور که در عرصۀ سیاست انقلاب شده است در عرصۀ فرهنگ هم انقلاب شود. اما در آمریکا هیچ تحولی و تغییری در نظام سیاسی ایجاد نشده بود و کسی هم به دنبال آن نبود. فقط عرصۀ فرهنگ بود که انقلابیون می خواستند در آن تغییر ایجاد کنند.
انقلابیون همیشه آرمان گرا هستند و در واقع همین آرمانهاست که ماهیت هر انقلابی را روشن می سازد. اولین و مهمترین آرمان و ایده آل انقلابیون دهۀ شصت آمریکا صلح‌طلبی بود. شعار اصلی انقلابیون در سه کلمه خلاصه می‌شد: محبت بورزید نه جنگ make love not war. به جای دشمنی دوستی کنید. به جای کینه ورزی و نفرت پراکنی دوستی و عشق داشته باشید. این شعار در چه زمانی داده می شد؟ در زمانی که جنگ وحشیانه امریکا در ویتنام آغاز شده بود. جنگ ویتنام در زمان خودش غیر انسانی ترین جنگ تاریخ بشریت بود. انقلابیون مخالفت جنگ ویتنام بودند ولی جنگ ویتنام فرع یک اصل دیگر بود. اصل برای آنها این بود که اساسا ریشۀ جنگ و دشمنی باید از میان برداشته شود. به یاد بیاورید که ما در بحبوحۀ جنگ سرد بودیم.

pourjavadi1

من درست زمانی به آمریکا رفتم که کندی به شوروی به خاطر مسئلۀ کوبا التیماتوم داده بود. آمریکا و بلکه دنیا تا چند روز دل تو دلش نبود. دوران مکارتی به سر آمده بود و به جای قهرمان جنگ ژنرال ایزنهاور، کندی رئیس جمهور شده بود. وقتی او را ترور کردند تا چند روز آمریکا گیج و منگ بود. جانسون که آمد روزنامه‌ها هر روز در بارۀ خطر جنگ می‌نوشتند. یکی از شایعات این بود که جانسون را آورده‌اند تا جنگ کنند. من نمی‌دانم در کتابها چه تحلیلی در بارۀ آن دوران کرده‌اند. ولی من همان طور که گفتم دارم از دیده‌ها حرف می‌زنم نه از شنیده‌ها و خوانده‌ها. به هر حال در چنین جوسنگینی بود که انقلاب فرهنگی شروع شد.
در همین زمانها بود که جنگ ویتنام هم شروع شد. و اولین حرف جوانان انقلاب این بود که ما جنگ نمی‌خواهیم. جوانها هر روز در بارۀ جنایات جنگ‌طلبان کشور خودشان در ویتنام می‌خواندند و می‌شنیدند و سنگینی بار گناه را بر دوش خود حس می‌کردند و از این که یک نسل قبل کشورشان دو شهر آسیایی را بمباران اتمی کرده بود احساس گناه می‌کردند. جنگ بس است. برای چه ما باید به کره می‌رفیتم. برا ی چه به ویتنام برویم. برای چه به خاطر کوبا وارد جنگ شویم. ما جنگ نمی‌خواهیم. نه فقط جنگ ویتنام. اصلا جنگ بی جنگ. خصومت و دشمنی نمی‌خواهیم. ما دوستی می‌خواهیم. ما دنبال صلحیم . آتش جنگ را سیاستمداران در واشنگتن و کارخانه‌دارها و کارتل‌ها و سرمایه‌داران برای حفظ منافع خود افروخته‌اند. به ما چه؟ ما چرا برای منافع دیگران برویم و بکشیم یا کشته شویم.
جان کری وقتی در جبهه تصمیم گرفت که به جای جنگ دنبال صلح برود در چنین حال و هوائی بود. آمریکائیان اصیل در زمرۀ مهربان‌ترین و با مروت‌ترین مردمان جهان‌اند. من این حرف را قبلا هم زده‌ام و بعدا هم خواهم گفت. من هیچ منافعی در آمریکا ندارم و قصد رفتن به آنجا را هم ندارم و شاید دیگر هرگز به آمریکا نروم. ولی نمی‌توانم با خصومتی که انقلابیون کشورم با آمریکا دارند همدردی کنم. آمریکائیان بد و حیوان و نفهم خیلی دیده‌ام ولی بسیاری از بهترین و دوست داشتنی‌ترین آدمهائی هم که دیده‌ام در آمریکا دیده‌ام. یکی از این رئوفترین آدمها استاد زبان یونانی من بود. کاتولیک بود. جان کری هم ظاهرا کاتولیک است. من می‌توانم تصور کنم جوان بیست و چهار پنج سالۀ کاتولیکی که در بحبوحۀ جنگ وارد ارتش آمریکا شده و نه فقط دربارۀ بمبهای ناپالم هر روز در روزنامه‌ها می‌خواند بلکه آثار مخرب این بمبها و بمبهای دیگر و سلاحهای مرگبار دیگر را می‌بیند و از نزدیک مشاهده می‌کند یا با خبر می‌شود که چه طور مناطق وسیعی از سرزمین ویتنام با همۀ موجودات آن، حیوان و انسان، پیر و جوان، زن و بچه، هم در یک لحظه جزغاله می‌شوند. به خاطر چی؟ برای چه؟ برای این جوان و جوانان آمریکائی دیگر هم نسل او طبیعی بود که از جنگ، هر جنگی، بیزار شوند.
دومین آرمان انقلابیون مهربانی با طبیعت و موجودات آن و به طور کلی حفظ سلامت محیط زیست بود. مخالفت با جنگ نزد انقلابیون در حقیقت مخالفت با هر نوع خشونت و هر نوع آزاررساندن به مردم و حتی آزاررساندن به حیوانات بود. جوانان روز به روز بیشتر به گیاه‌خواری روی می‌آوردند، چه کشتن حیوانات برای خوردن گوشت آنان عملی ظالمانه و غیراخلاقی به شمار می‌آمد. عدم خشونت‌ورزی و بی‌آزاری حتی نسبت به طبیعت هم اعمال می‌شد. علاقه به حفظ محیظ زیست و مخالفت با هرچه که باعث آلودگی محیظ زیست می‌شد از همان دهه آغاز شد. انقلابیون نه تنها با بمبهای اتمی در زردخانه‌های آمریکا مخالف بودند بلکه نیروگاههای اتمی را هم ضدبشری و دشمن درجۀ یک طبیعت می‌دانستند. من وقتی به ایران آمدم هیچ خبری از اتمی شدن ایران نبود و یکی از دلائلی که شاه را دوست نداشتم همین برنامه‌های اتمی‌اش بود که بعدا شروع کرد.
سومین آرمان انقلاب دهۀ شصت روی آوردن به معنویت بود و پشت کردن به مادیگرائی. انقلاب دهۀ شصت در واقع انقلاب جوانانی بود از خانواده‌های متوسط و مرفه جامعۀ آمریکا. حدود بیست سال از جنگ دوم گذشته بود و آمریکا توانسته بود از آثار سالهای سخت اواخردهۀ بیست و دهۀ سی قبل از جنگ و مسائل ناشی از جنگ بیرون بیاید و به یک زندگی آرام و مرفه برسد. شکمها سیر شده بود و نسلی پیدا شده بودکه مادیات او را راضی نمی‌کرد. انقلابها معمولا با شکم سیر آغاز می‌شود.
انقلاب دهۀ شصت در واقع نوعی پست مدرنیسم بود. آرشیتکتها دوران پست مدرن را از دهۀ هفتاد به بعد انگاشته‌اند. ولی پست مدرنیسم را اگر نوعی به چالش کشیدن عقلانیت و راسیونالیسم دوران مدرن بدانیم در آن صورت طلایۀ پست مدرنیسم را باید دهۀ شصت بدانیم. توجه به تمدنها و فرهنگهای دیگر، و به راه و رسم زندگی مردمان دیگر، در آسیا و آفریقا و حتی در میان سرخ پوستان آمریکائی، و ارزشمند دیدن اخلاقیات و دیانت مردمان دیگر از جمله نشانه‌های پست مدرنیسم دهۀ شصت بود. آمریکا متوجه شده بود که دنیا خیلی بزرگتر از پنجاه و دو ایالتی است که به نام آمریکا می‌شناسد. حتی در خود آمریکا سرخ پوستها فقط آدمهای وحشیی که باید از شرشان خلاص شد نبودند. مردم شناسان دنبال حکمت و معنویتی در خود آمریکا می‌گشتند. کاستاندا در سال 67 به دنبال دون خووان رفت. دپارتمانهای مردم‌شناسی در دهۀ شصت جدی‌تر شدند. من در اواسط دهۀ شصت دانشگاهی را که بتوانم در آن فلسفۀ و عرفان اسلامی بخوانم پیدا نکردم. از اواخر دهۀ شصت بود که آسیا و کشورهای آسیائی ، کشورهای آفریقائی، و حتی تمدنهائی که در آمریکا قبلا وجود داشت نه فقط برای رشته‌های انسان‌شناسی و مردم شناسی بلکه برای نسل جوان به طور کلی موضوع شناخت واقع شد و برخی حتی سعی کردند عملا از این آداب و رسوم تمدنهای دیگرتقلید کنند. تیموثی لری استاد دانشگاه هاروارد که میزبان آرثور کویسلر شد و به او قرص مسکولین داد صندلی و مبل را در خانه‌اش کنار گذاشت و روی زمین نشست.

یکی از استادان مردم شناسی در دانشگاهی که من می رفتم دستور داد صندلی‌ها را از کلاس درسش بیرون ببرند و دانشجویان را در کلاس وادار کرد که به صورت حلقه وار بنشینند،به قول خودش مثل مجالس درس تمدنهای دیگر.هر دو استاد را بعدا از دانشگاه اخراج کردند. ولی این مانع از توجه به زندگی‌های دیگر نمی‌شد. ادیان آسیائی مثل بودائیسم ، هندوئیسم، ذن، و تصوف و برخی از فرقه‌های کمتر شناخته شدۀ مسیحی موضوعات مورد توجه واقع شد. همین توجه به ادیان و عرفانهای شرقی بود که پیران و استادانی را از هند و ژاپن و بعدا از کشورهای اسلامی به آمریکا آورد. همین که بیتلها دست ارادت به ماهاراشی ماهیش یوگا دادند و شروع کردند به ترانسندنتال مدیتیشن نشان می‌داد که جوانها‌ئی که خودشان برای جوانهای دیگردر انگلیس و آمریکا شاخص و قهرمان بودند ایده ئالهایشان عوض شده است. خیلی از جوانها درس و دانشگاه را رها کردند و راهی کشورهای آسیائی شدند. در دهۀ چهل و پنجاه شمسی دیدن مسافران جوانی که برای رفتن به هند و افغانستان در ایران متوقف می‌شدند عادی شده بود.
در سانفرانسیسکو یکی دو تا کتابفروشی بود که مخصوص همین فرهنگها و ادیان دیگر بود و من خودم اولین کتابی را که در تصوف خواندم از یکی از همین کتابفروشیها خریدم. من تا زمانی که کتاب ادریس شاه را به انگلیسی نخوانده بودم تقریبا هیچ چیز از تصوف نمی دانستم. در دهۀ سی که من در ایران دبیرستان می‌رفتم، کتابهای ژان ژاک روسو و منتسکیو و رمان بینوایان و داستانهای صادق هدایت را خوانده بودم ولی در بارۀ هیچ یک از ادیان دیگر و دین اسلام تقریبا هیچ چیز نخوانده بودم. دین در دورۀ مدرنیسم، ازعصر روشنگری به بعد، موضوعی نبود که انسان بخواهد وقت خودش را با این خرافات تلف کند. توجه دوباره به ادیان و عرفانهای شرقی و غربی از توجهات دوران پست مدرنیسم است، دورانی که طلایۀ آن در دهۀ شصت میلادی پیدا شد. نه فقط ادیان بلکه فلسفه‌ها و ادبیات و شعر و هنر تمدنهای دیگر نیز موضوعات مورد علاقه شد.
انقلابی که در دهۀ شصت در آمریکا در حال وقوع بود مصادف شد با حوادث سیاسی بعد از 15 خرداد. من در سفر کوتاهی که در سال 45 به ایران کردم غربزدگی آل احمد را خواندم و این بدترین زمانی بود که من می‌توانستم این مهملات را بخوانم، چه من درست در حال استفراغ کردن ارزشهای غربی بودم خوشبختانه هیچ وقت کوچکترین علاقه‌ای به شریعتی پیدا نکردم ولی شریعتی اگر ده بیست سال جلوتر حرفهای خودش را زده بود کسی به او توجهی نمی‌کرد. اسلام هنوز از ضربه‌ای که در قرن نوزدهم و نیمۀ اول قرن بیستم از «روشنگری » خورده بود قد راست نکرده بود. و لذا وقتی یک فرانسوی مانند هنری کربن می‌آمد و زندگی خود را وقف مطالعۀ فلسفه و عرفان اسلامی می‌کرد، او براستی کار عجیبی می‌کرد. حتی برخی از خود ایرانیها هم او را خل می دانستند. آخر مگر فلسفه و عرفان اسلامی هم چیزی است که یک فرانسوی بیاید در بارۀ آن کتاب بنویسد.
توجه به ادیان شرقی آثار اجتماعی دیگری هم در پی داشت. یکی از آنها تغییری بود که در نوع لباس غربی ایجاد کرد. آمریکائی‌ها کلا در لباس پوشیدن شلخته‌اند. کراوات نزدن که بعد از انقلاب در ایران به عنوان یکی از ارزشهای انقلابی در آمد در اصل رسم آمریکائی است. در دهۀ شصت میلادی که من دانشجو بودم هیچ استادی بدون کراوات سر کلاس نمی‌آمد. از دهۀ هفتاد به بعد بود که کراواتها اول در آمریکا باز شد. اگر آمریکائی‌ها کراوات خود را باز نکرده بودند شاید ما هم هنوز کراواتی بودیم.
ریش گذاشتن هم رسمی است که در دهۀ شصت ابتدا در شهرهای نیویورک و سانفراسیسکو و لوس انجلس باب شد. ریش به طبیعت نزدیک بود و جوانان انقلابی می‌خواستند به طبیعت برگردند. من در سالهای 65 و 66 ریش گذاشتم و درخود سانفرانسیسکو چند بار در خیابانها متلک شنیدم. یک روز در خیابان 19 که خیابانی عریض بود و نزدیک دانشگاهمان بود از وسط خیابان رد می‌شدم و یک آمریکائی که پشت چراغ قرمز ایستاده بود سرش را از پنجرۀ ماشین آورد بیرون و با صدی بلند گفت:« اگر تیغ نداری برات بیارم.»

پوشیدن لباسهای بلند و گشاد و پیراهنهای دامن بلند هم از رسمهای دیگر آن سالها بود. امروزه این چیزها به نظر عادی می‌آید ولی در دهۀ شصت عادی نبود. به این انقلابی‌ها ابتدا هیپی می‌گفتند ودر ابتدا این اسم هیچ معنا و مضمون منفی نداشت ولی بعد از این که مواد مخدر و سوء استفاده از آن در میان هیپی‌ها رواج پیدا کرد و این اسم حامل همۀ این جنبه‌های منفی شد انقلابیون حساب خودشان را جدا کردند. بعضی‌ها حتی تجمعات اولیه را هم ترک گفتند و به شهرهای دیگر رفتند و پراکنده شدند و با وجود این که آثار و علائم بیرونی را کنار گذاشتند ولی ایده‌های اولیه را همچنان حفظ کردند ودر رأس همۀ این ایده‌ها توجه به صلح بود.
جان کری متعلق به این نسل است. او در همین دهه بوده که ضدجنگ شده و به صلح روی آورده است. من نمی‌دانم که او تا چه اندازه در گیر مسائل دیگر انقلاب فرهنگی بوده است. ولی در هر حال حکایتی که او دربارۀ روی‌آوردنش به صلح ذکر کرده است نشان می‌دهد که او دقیقا به مهمترین خصیصه انقلابیون پای‌بند مانده است.

جان کری را چه کسی وزیر خارجه کرده است؟ رئیس جمهوری که خود در دامن مادری پرورش یافته که یکی از انقلابیون دهۀ شصت بوده است. مادر اوباما زهرۀ شیر داشته که در دهۀ شصت با سیاه‌پوستی آفریقائی ازدواج کرده است. او مسلما می‌توانسته با یکی از آمریکائی‌های سفیدپوست ازدواج کند ولی نکرده و رفته با یک آفریقائی ازدواج کرده است. چرا؟ به خاطر آرمانهای انقلابیش. آمریکا برده‌داری را ملغی کرده بود ولی فقط از لحاظ قانونی. نژادپرستی در خون آمریکائی‌ها بود. برخی از ایالتهای جنوبی دست کمی از آفریقای جنوبی نداشتند. اگر مارتین لوترکینگی می‌خواست ظهور کند باید کشته می‌شد. و در واقع از دهۀ شصت به بعد بود که نسل آمریکاییانی که می‌خواستند نژادپرست نباشند ظهور کرد، نه به خاطر اقدامات اشخاصی مانند مارتین لوترکینگ بلکه به خاطر انقلاب فرهنگی‌ایکه در حال وقوع بود. ازدواج یک دختر سفید پوست با یک سیاه پوست یک عمل انقلابی بود. من گاهی اوقات بدم نمی‌آید که حرفهای خرافاتی بزنم. مثلا بگویم که همان عمل انقلابی مادر اوباما بود که در «دی ان ای» او تأثیر گذاشت و بالاخره بازتاب اجتماعی آن در انتخاب فرزندی که ثمرۀ این انقلاب بود ظاهر گردید. اوبا ما یک سیاه پوست معمولی آمریکائی نیست. اوباما نتیجۀ پیوند فرهنگ‌های دو قاره است، و انعقاد نطفۀ او دقیقا در آغاز مهمترین انقلاب فرهنگی قرن بیستم صورت گرفته است. او فرزند خلف انقلابی است که در دهۀ شصت در آمریکا صورت گرفت. عمل انقلابی مادر اوباما فقط در این نبود که با مردی سیاهپوست ازدواج کرد. او دو بار ازدواج کرد و هر دو بار با مسلمانها. حتی به کشوری اسلامی رفت و در آنجا زندگی کرد. کار مادر اوباما بی‌سابقه نبود ولی به هر حال شجاعانه بود. اسلام در آن زمان آبروئی داشت و تصوف آن که پیام آور عشق و دوستی بود برای جوانان جاذبه داشت. مسلمانان هنوزبه آمریکائیها فحش نمی‌دادند و مرگ بر آمریکا ورد زبان آنها نشده بود. جوانان شیعه به سفارت آمریکا که خاک آمریکا به شمار می‌آید حمله نکرده بودند و آمریکائیها را به گروگان نگرفته بودند و سنی‌ها نیز برای این که از شیعه‌ها عقب نیفتند در نیویورک ساختمانهای تجارت جهانی را به آتش نکشیده و آمریکائیان بدبخت را زنده زنده کباب نکرده بودند. همان توجهی که در دهۀ شصت به ادیان دیگر از جمله به اسلام و تصوف اسلامی پیدا شد موجب گردید که بعدا کسانی به آمریکا بروند و خانقاه باز کنند یا در دانشگاهها درس تصوف و اسلام شناسی ارائه دهند. درسهای اسلام‌شناسی در آمریکا امروزه تا حدودی به عنوان درس دشمن‌شناسی شناخته می‌شود. می‌خواهند بدانند کسانی که ساختمانهای تجارت جهانی را منفجر کردند چه عقیده‌ای داشتند. ولی در سه دهۀ آخر قرن بیستم درسهای اسلام شناسی و تصوف در دانشگاههای آمریکا به خاطر شناخت ادیان دیگر بود، ادیانی که در جهان پست مدرن ممکن است حرفی برای گفتن داشته باشند.

مسلمانهای انقلابی، چه شیعه و چه سنی، امیدی را که در انقلاب فرهنگی دهۀ شصت به وجود آمد تبدیل به یأس کردند. ولی در آمریکا باز هم یک نفر مسلمان زاده شانس این را داشت که رئیس جمهور شود، حتی بعد از این که مسلمانان ساختمانهای تجارت جهانی را به آتش کشیدند. و این به نظر من به خاطرتأثیر انقلاب فرهنگی دهۀ شصت بود؛انقلابی که باعث شد که آمریکائیان درهای خود را به روی فرهنگهای دیگر، به روی رسم و رسوم و اعتقادات و معنویت مردم دیگر باز کنند. پسرهای آمریکائی با دختران آسیائی ازدواج کنند. دخترهای آمریکائی با جوانان آفریقائی و آسیائی وصلت کنند. تصورش را بکنید که روزی نوۀ آقای جان کری از پدر بزرگش تشکر کند به خاطر این که او کمک کرد به این که بزرگترین و مرگبارترین ارتشهای تاریخ جهان به سرزمین پدری او حمله نکند، روزی که در شبکه‌های اجتماعی مثل فیس بوک افتخار کند که پدر بزرگش در برابر مردم جهان اشک ریخت و گفت من در جوانی عهد کرده‌ام که به جای جنگ و کشت و کشتار دوستی و صلح را مستقر کنم و می‌خواهم به این عهد پای‌بند بمانم. من با شنیدن و دیدن اشکهای وندی شرمن گریه نکردم ولی باید اعتراف کنم که اشکهای او آشوبی در دل و ذهنم به پا کرد که این نوشته گوشه‌ای از آن را بازگو می‌کند.

تاريخ: ۱۳۹۴/۰۵/۰۸
كليد‌واژه‌ها: حرکت فرهنگی دهه شصت آمریکا | نصرالله پورجوادی
Facebooktwitterredditpinterestlinkedinmail


نظر شما:
نام و نام‌خانوادگی:* رايانامه:* تارنما:

کاملیا
فوق العاده بود. دست مریزاد.