Senses Cultural: در میان اندک شمار اندیشمندانی که در ایران به کار فکری و فرهنگی میپردازند، استاد مصطفی ملکیان از جهاتی منحصر به فردند. او ذهنی منسجم در درک ودریافت مسائل فکری و بیان و بومیکردن آن مفاهیم به زبان شیرین فارسی دارد. هنوز دانشجویانش درسهایی را که او غریب دو دهه قبل در حوزه علمیه قم ارایه کرد به یاد دارند که چگونه یک دوره کامل فلسفه غرب از دوران یونان باستان تا قرن بیستم را به خوبی و با درکی عمیق برای شاگردانش توضیح داد. آقای ملکیان در زمینه مولوی و مثنوی و عرفان کهن ایران نیز دستی چیره دارد و مطالعاتی پیوسته و منظم را در این زمینهها پیگیری کرده و میکند. او اخیرا سخنرانی با موضوع صلح و عرفان انجام داد که این سخنرانی اتفاقا در روز جهانی صلح در ایران ایراد شد. یک سخنرانی شنیدنی و همانند تمامی سخنان استاد بسیار شسته رفته و خواندنی.
Senses Cultural این سخنرانی را که تقریرشده آن در روزنامه اعتماد چهارشنبه ۱۴ اکتبر(۲۲ مهر) منتشر شده است انتخاب کرده است. این سخنرانی اگر چه اندکی طولانی است اما خواندن آن میتواند به شما مخاطب و خواننده گرامی درکی مناسب از مقوله صلح و پل زدن آن از طریق عرفان به دست دهد. این بخشی از گفتار اوست که پیش از ورود به اصل بحث خواندنش همانند نشست بر سفرهای میماند و خوردن یک پیشغذا:«مولانا ميگفت كه خورشيد فرقي نميگذارد كه بر كجا ميتابد. ميگويد هر كه ميگويد هر كه ميخواهد از نور من استفاده كند و هر كه ميخواهد از حرارت من استفاده كند. ميگفت تو هم خورشيدوش باش و فرق نگذار. نه اينكه فرقها را نميبيني. فرقها را ميبيني اما ميگويد من همه اينها را يكجور، به يك اندازه و با يك كيفيت دوست دارم. البته اين يك پشتوانه نظري ديگري هم دارد. ما تا آنجا كه مرزناشناسيم، عارف هستيم.»
عنواني كه براي سخنراني خودم انتخاب كردهام، جان آشنا، جان آشتيجو است. مرادم از جان آشنا، جان آشنا با حقايق هستي است كه در فرهنگ ما از آن به جان عارف، انسان عارف تعبير ميشود و مرادم از جان آشتيجو، همه كساني است كه در انديشه صلح هستند. صلح با تمام اجزاي هستي و از جمله صلح در عالم انساني با همنوعان خودشان. بنابراين موضوع بحث، عرفان و صلح و تاثير مثبتي است كه جان عارف ميتواند اولا در صلحگستري داشته باشد و ثانيا هم در ژرفا بخشيدن، توسعه و تعميق صلح داشته باشد. گستردن دامنه صلح به تمام اجزاي عالم هستي- انساني و هم عمق بخشيدن به صلحي كه قبلا با بخشي از اين جهان داشتهايم. اين موضوع سخن بنده است.
در سخنراني ديگري گفتم كه صلح در زبان فارسي حداقل به هفت معنا به كار ميرود. مراد من از صلح در اينجا چهار معني از آن معاني است. به سه معناي ديگر كار ندارم. من كاري ندارم به صلحي كه هميشه پس از جنگ به كار برده ميشود و به معناي ترك و عدم مخاصمه است. وقتي كه دو گروه با يكديگر ميجنگند ولي بنا به عللي تصميم ميگيرند، مخاصمه را ترك كنند، ما از اين ترك مخاصمه به صلح تعبير ميكنيم و ميگوييم ميان طرفين صلح به وجود آمده است. من به اين نوع صلح كاري ندارم. من به صلح قبل از جنگ كار دارم و نه به صلح بعد از جنگ چون اصلا سخن من بر اين است كه عرفان واقعي جلوي وقوع جنگ را ميگيرد و نه اينكه بعد از وقوع جنگ موجب آشتي متخاصمان و طرفين نزاع ميشود. چهار معنايي كه در اين بحث مقصود من است معناهايي هستند كه امروزه ما در علوم اجتماعي با آنها سرو كار داريم.
چهار معني صلح در علوم اجتماعي
معناي اول صلح در علوم اجتماعي، حالتي است كه افراد آن جامعه آزاد و رها از هرگونه آشفتگي و آشوبي هستند. اگر شهروندان و افراد جامعهاي نوعي آزادي و رهايي داشته باشند از آشوبي و آشوبناكي و آشفتگي، در اين صورت خواهيم گفت كه اين جامعه در صلح به سر ميبرد. در اينجا صلح به معناي آرامش عمومي است. اين يكي از معاني صلح است. معناي دوم صلح در واقع امنيت و نظم يا امنيت و نظمي است كه در يك جامعه برقرار است. خواه برقراركننده اين امنيت يا نظم يا امنيت و نظم قانون باشد، خواه افكار عمومي و خواه آداب و رسوم و عرف و عادات آن اجتماع. اگر به هر كدام از اين سه علت، در جامعهاي امنيت يا نظم يا امنيت و نظم برقرار بود آن جامعه را در علوم اجتماعي به جامعهاي ميشناسيم كه داراي حالت صلح است. معناي سوم صلح دغدغه مداخله يا مزاحمت يك نيروي خارجي را در جامعه نداشتن است. اگر افراد يك جامعه بيم و دغدغهاي، خارخار و خلجان ذهني نداشته باشند كه مبادا يك نيروي خارجي از وراي مرزها در زندگيشان مداخله يا مزاحمت ايجاد كند، در اين صورت ميگويند مردم اين جامعه در حالت صلح به سر ميبرند. معناي چهارم اين است كه افراد جامعه در روابط خودشان با يكديگر نوعي هماهنگي و سازگاري داشته باشند. من رشتههاي تو را پنبه نكنم و تو هم رشتههاي من را پنبه نكني. هر دو همراه و هماهنگ و سازگار با يكديگر رفتار كنيم. از آنجايي كه هيچ فردي در جامعهاي با همه افراد آن جامعه سروكار ندارد، اين معناي چهارم محدود ميشود به اشخاصي كه زندگي من با آنها به نوعي پيوند خورده است.
اين پيوند هم ميتواند خويشاوندي، همكاري، دوستي يا پيوندهاي گهگاهي باشد، ارتباط هماهنگ و سازگار باشد و نه ارتباطي كه در مقام خنثي كردن كاري است كه طرف مقابلم ميكند، در اين صورت گفته ميشود كه من با ديگران در صلح هستم و اگر اكثريت افراد جامعهاي، چنين حالتي را نسبت به يكديگر داشته باشند و نخواهند رشتههاي يكديگر را پنبه كنند، نخواهند فعاليتهاي يكديگر را بياثر و خنثي كنند، در اين صورت گفته ميشود در اين جامعه حالت صلح برقرار است. بنابراين تفكيك مفهومي كه انجام دادم درواقع داير مدار اين خواهد بود كه نگرش عرفاني به جهان چه تاثيري در ايجاد جامعهاي خواهد داشت كه يك يا دو يا سه يا همه آن چهار تا صفت را داشته باشد. مراد من اين است. اما همانطور كه گفتم به صلح به معناي آنچه پس از ترك مخاصمه واقع ميشود، فعلا اصلا كاري ندارم. دو معناي ديگر هم در زبان فارسي براي صلح قايل هستيم كه يكي از آنها معناي رواني و ديگري معني فيزيكي است. به اين معنا هم كاري ندارم.
عرفان چيست و عارف كيست؟
در باب عرفان بارها و بارها و به كرات به مناسبت پيشگيري نيكخواهانه و دلسوزانه از وقوع بسياري از خطاها، گفتهام كه عرفان در فرهنگ ما با بسياري از چيزها خلط ميشود. براي اينكه اين خلط صورت نگيرد، دايما گوشزد كردهام كه بايد تفاوت ميان عرفان و پديدههاي هممرز واقعا يا هممرز به حسب گمان و ظن خودمان را بدانيم. عارف با مومن تفاوت دارد. عارف با متدين فرق ميكند. يك عارف ميتواند در عين حال كه عارف است متدين باشد همانطور كه يك رياضيدان هم ميتواند در عين اينكه رياضيدان است، نقاش هم باشد اما باعث نميشود كه نقاشي همان رياضيات باشد يا رياضيات همان نقاشي باشد. نقاشي و رياضيات تفكيك مفهومي بسيار دقيق دارند اگرچه مصداقا و در دنياي واقع محال نيست كه كسي هم مصداق نقاشي باشد و هم مصداق رياضيات باشد و هر دو را در عين حال بداند. من به تفكيك مفهومي كار دارم. به لحاظ مفهومي، عرفان غير از ايمان و مومن بودن است. ايمان و مومن بودن يك داستان است و عرفان و عارف بودن داستان ديگري. به همين ترتيب عارف به لحاظ مفهومي و معنايي با متدين فرق ميكند. به همين ترتيب همانطور كه بوعليسينا با دقت در كتاب اشارات گزارش كرده، عارف با زاهد و عابد فرق ميكند. زهد و عبادت غير از عرفان هستند. به همين ترتيب عارف با انسان اخلاقي هم فرق ميكند. ممكن است كسي هم عرفان داشته باشد و هم اخلاقي زيستن را با عرفان خودش قرين كرده باشد. اما به صورت مفهومي تفاوت دارند. به زبان سادهتر، نميتوان به هر آدم نازنيني عارف گفت. ما در فرهنگمان آدمهاي نازنين و خوش برخورد و مخصوصا مسالمتجو را گمان ميكنيم عارف هستند. هر عارفي مسالمتجو است اما هر كسي كه نرم، مسالمتجو و لين است، لزوما عارف نيست.
همچنين عارف به معناي كسي نيست كه اشعار عارفانه ميگويد. فراوان هستند كساني كه در طول تاريخ و به خصوص در فرهنگ ما مسلمانان اشعار عارفانه گفتهاند يعني در اشعارشان از ترمينولوژي عرفان استفاده كردهاند. از الفاظ و مفاهيمي استفاده كردهاند كه عارفان هم از آن الفاظ و مفاهيم استفاده ميكنند. اصلاو ابدا اينها عارف نيستند. به همين جهت بوده است كه بارها تاكيد كردهام بسياري از شاعراني كه در فرهنگ خودمان به عنوان عارف ميشناسيم، به خطا آنها را عارف ميناميم چون ديدهايم اصطلاحات عرفاني به كار ميبرند. از ترمينولوژي و فرهنگ لغات عارفان استفاده ميكنند. اصلاو ابدا اينطور نيست.
كساني كه متون عرفاني را شرح و تفسير ميكنند و حتي در حين اين شرح و تفسير، آموزههاي عارفان را تاييد هم ميكنند، اينها هم لزوما عارف نيستند. من اگر شارح و مدرس متون عرفاني باشم، حتي اگر مويد آموزههايي باشم كه آنها را شرح و تفسير ميكنم، باز هم نميتوان من را عارف ناميد. عارف داستان ديگري دارد و اگر اتفاقا به آن داستان ديگر به دقت توجه شود، آنوقت معلوم ميشود كه اگر عارف اين است، اصلا صلح فقط از دل عرفان قابل استخراج است. فقط قابل استخراج، استنباط و استنتاج از دل خود عارفانه زيستن است.
يكي از لوازم لاينفك عارفانه زيستن اين است كه شخص صلحجو و آشتيجو باشد. پس عارف به معناي دقيق كلمه يعني كسي كه به يك راز بزرگ پي برده است. شما توجه ميكنيد كه در زبانهاي اروپايي، وقتي كه ميخواهند از عرفان تعبير كنند، معمولا از ماده Mysticism و mystic و امثال و ذالك استفاده ميكنند. ميدانيد كه كلمه Mysticism به معناي عرفان يا mystic به معناي عارف از كلمهاي يوناني گرفته شده كه آن كلمه يوناني، Mosto است. Mosto يعني با دهان پر از آرد سخن گفتن. شما نميتوانيد با دهان پر از آرد سخن بگوييد. يا بايد آردها را بيرون بريزيد يا از سخن گفتن بركنار بمانيد. در واقع mystic يعني كسي كه ميخواهد با دهان پر از آرد سخن بگويد. چيستي آن آرد داستان ديگري است اما سخني كه ميخواهد بگويد، راز است. به همين دليل گاهي وقتها از Mysticism به جاي عرفان، «رازآشنايي» تعبير ميكنند؛ اينكه با رازي آشنايي پيدا كردهاي كه اكثر مردم با آن راز آشنايي پيدا نكردهاند. آن رازي كه عارف با آن آشنايي پيدا كرده است، يك واقعيت است و واقعيترين واقعيت جهان هستي هم هست. اما واقعيتي است بسيار دشوار كه من و امثال من تا آخر عمرمان هم نيابيم. آن واقعيت اين است كه جهان هستي با وجود تمام كثرتهايش، يك وحدت در پشت خود دارد. يا به تعبير ديگري، جهان هستي را فقط يك موجود پر كرده است. بنابراين عرفان به معناي پي بردن به اين واقعيت است كه موجود يگانهاي جهان هستي را پر كرده است يا موجودات چه بدانند و چه ندانند، يگانه هستند.
از اين نظر عرفان به معناي ادراك موجود يگانه يا ادراك يگانگي موجودات است. اگر من شما را ميبينم و به كثرت ظاهريتان هنوز وقوف دارم اما پشت كثرت ظاهريتان يك وحدت ميبينم. در اينجا من يگانگي موجودات را ادراك ميكنم. اما اگر پيشتر از اين رفتم و حتي كثرت ظاهري شما را هم ادراك نكردم و فقط وحدتي كه در پس اين كثرت وجود دارد را ادراك كردم، در اين صورت من ديگر يگانگي موجودات را ادراك نميكنم. موجودي يگانه را ادراك ميكنم. ميبينم كه جهان هستي را فقط يك موجود پر كرده است و ما گمان ميكنيم كه جهان هستي پر از موجودات متغايرند. پر از موجوداتي كه هر كدام با ديگري اثنينيت و دوگانگي دارند.
به هر حال عرفان يعني يگانگي همه موجودات يا ادراك موجود يگانه. اما لغت ادراك باز كمي اندك است. چون محال نيست فيلسوفي پديد بيايد كه با استدلال فلسفي پيببرد جهان را يك موجود پر كرده است. يا پيببرد پشت اين كثرت و چندگانگي و چندگونگي موجودات جهان هستي نوعي وحدت، يگانگي و يكگونگي وجود دارد. هيچ بعيد نيست فيلسوفي به اين پي ببرد. كما اينكه شاخصترين فيلسوفي كه در تاريخ فلسفه غرب به اين نكته پيبرد، اسپينوزاست. اسپينوزا به اين نكته با استدلال فلسفي پي برد و دريافت كه همه جهان هستي را يك موجود پر كرده است. اسپينوزا ميگفت كه اسم اين موجود را هم ميتوان طبيعت گذاشت و هم خدا. هيچ بعيد نيست كه فيلسوفي مثل فيلون اسكندراني يا فلوطين يا اسپينوزا با استدلال عقلي و فلسفي به اين نكته پي برده باشد. اعم از اينكه ما امروز اين استدلال فلسفي را قانعكننده ببينيم يا نبينيم. اما اين فيلسوف در عين حال كه ادراك يگانگي موجودات يا ادعاي موجود يگانه را كرده است، عارف نيست. همانطور كه گفتم براي عارف بودن، تعبير ادراك هم كافي نيست. بايد اين يگانگي موجودات يا موجود يگانه را تجربه كرده باشد. بايد احساس كرده باشد. به تعبير دقيقتر از اين دو، بايد يافته باشد و از اين دقيقتر هم بايد دريافته باشد. يعني در درون خودش يافته باشد كه جهان هستي ظرف يك مظروف بيشتر نيست. يك موجود است كه ظرف جهان هستي را پر كرده و وراي اين يك موجود، هرچه ميبينيم، اوصاف، ويژگيها، شؤن، تجليلات و… آن موجود است. عارف كسي است كه اندريافت يگانگي موجودات يا اندريافت موجودات يگانه نصيبش شده، دريافته، احساس كرده و تجربه كرده است. فرق اين تجربه و اندريافت كه در عارف وجود دارد با ادراكي كه در امثال اسپينوزا و فلوطين وجود دارد، اين است كه اگر تو چيزي را اندريافت، تجربه و احساس كرده باشي، ديگر هرچه در زندگي، خلاف اين امور برايت پيش بيايد از عقيده اوليهات بازنميآيي. اما اگر با استدلال به اين نكته رسيده باشي، ممكن است بعضي از رويدادهاي روزگار، حوادث، تلخكاميها، شكستها، دشمنيها و خصومتها، ظلمها، شخصيتهايي كه در زندگي از وجودشان باخبر ميشوي، يعني خبردار ميشوي كه استالين، پل پت، صدام، كاليگولا، هيتلر، آيشمن هم وجود داشته، وقتي با استدلال فلسفي به يگانگي موجودات يا موجود يگانه رسيده باشي، وقتي با اين حوادث و شخصيتها روبهرو ميشوي، ممكن است كمكم شك كني كه نكند يك جايي از استدلال فلسفيام، عيبناك باشد يا نقص داشته باشد. اما وقتي كه اين يگانگي را احساس كرده باشي ديگر هيچ حادثه در بيرون و مواجهه با هيچ شخصيت پست بدسگال بدانديش خبيثي تو را از آن حاصل مواجههات باز نميدارد.
فرض كنم كه من الان احساس تشنگي ميكنم. احساس تشنگي من احساسي است كه در درون من است. اين احساس حاصل استدلال نيست. من «خود»ِ تشنگي را در درون خودم احساس ميكنم و ميبينم و «خودِ» اين تشنگي را ميبينم. چون در اينجا تشنگي اندريافته و دريافته من است. آدم كه نميتواند از يافتههاي خود دست بردارد. اما اگر من خودم احساس تشنگي نكرده باشم و يك بيولوژيست يا فيزيولوژيستي با استدلال به من گفته باشد كه مثلا الان تشنه هستي، يعني با يك استدلالي كه در علم فيزيولوژي يا علم بيولوژي معتبر است، به من اين استنباط و راي را داده باشد كه تو در حال تشنگي هستي، امكان اينكه روزي از اين برگردم وجود دارد.
يكي از فرقهاي آنچه ما با دروننگري يا با شهود مييابيم با آنچه با استدلال عقلي مييابيم اين است كه استدلال عقلي هميشه يك ويژگي Adhoc يا يك ويژگي استعجالي يا به زبان سادهتر يك ويژگي تا اطلاع ثانوي دارد. هر استدلال عقلي به شما ميگويد الف ب است تا اطلاع ثانوي. آن تا اطلاع ثانوي يعني تا وقتي كه چيز جديدي كشف نشده باشد، تفكر جديدي به ذهن آدمي خطور نكرده باشد و پيشامد و رخداد تازهاي پيش نيامده باشد. ما هرچه را از راه استدلال عقلي درمييابيم،Adhoc است يعني تا اطلاع ثانوي است.
يعني عليالاجاله و استعجالا و فعلا و تا اطلاع ثانوي اينگونه است. البته اين تا اطلاع ثانوي ممكن است تا صبح قيامت هم رخ ندهد. اما ممكن است همين فردا رخ دهد. بنابراين انساني كه فيلسوف است هميشه اعتباري كه براي آرا و انظار خودش قايل باشد، اگر واقعا فيلسوف باشد ميگويد من باورهاي خودم را Adhoc و موقت ميدانم. اما آنچه از راه دروننگري يا شهود به دست ميآيد، (البته در اينجا منظور هنوز شعور دكارتي كه يكي از منابع شناخت است و نه شهود عرفاني) يعني همانIntrospection، مثل تشنگي كه از طريق دروننگري دريافتم و اگر چيزي را از طريق شهود دريافتم، ديگر تمام تحولات فكري، تجربي و علمي بشر هرگز نميتواند من را نسبت به راي خودم متزلزل كند. از اين نظر است كه اگر فيلسوفي آمد و يك واقعه بسيار دلخراش ديد، حتي اگر خودش با استدلال فلسفي به اين رسيده باشد كه جهان هستي را فقط يك موجود پر كرده و همه موجودات با يكديگر يگانه هستند و يك موجود يگانه مظروف اين جهان است، ممكن است به شك بيفتد.
اما اگر يگانگي موجودات و موجود يگانه را وجدان كرده باشيم، تمام آنچه با وجود و برخلاف اين وجدان شما پيش ميآيد، شما را سر سوزني به شك نمياندازد. پس تمام توجه بايد به اين باشد كه اصلا آن مكاشفه هست يا نيست. آن مكاشفه معتبر است يا معتبر نيست. سخن بر سر اين است كه آن عارف يگانگي موجودات يا موجودات يگانه را احساس و تجربه كرده است. وقتي كه تجربه كرده باشد، آن وقت در دل اين تجربه يك حال به تعبيري روانشناختي و به تعبيري روحاني در آن پديد ميآيد و آن هم عشق خاصي است كه از آن عشق آگاپتيك تعبير ميكنيم.
عارف و عشق آگاپتيك
عشق از مقوله آگاپه يعني عشقي كه اوصاف معشوق در عشق هيچ تاثيري ندارد. عشقهاي ديگر مثل اروس يا فيليا و عشقهاي ديگري كه جزو مصاديق اين عشقها به حساب ميآيند، همگي مقيد و مشروط هستند. اما آگاپه عشق بيقيد و شرط است. يعني عشقي است كه در آن من عاشق تو هستم نه به خاطر اينكه تو وصف خاصي را داري يا نداري يا اوصاف خاصي را حفظ كردهاي يا حفظ نكردهاي. متدينان و به خصوص كساني كه به دينشان نگرش عرفاني دارند، ميگويند كه اين عشق را خدا به ساير موجودات دارد. خدا به موجودات ديگر فارغ از اوصافشان گذشته و حال و آيندهشان، عشق دارد. اما عارفان معتقدند اين عشق در عين اينكه شاهبيتش در خدا نسبت به ساير موجودات وجود دارد، اما عارف هم ميتواند اين عشق را نسبت به ساير موجودات پيدا كند. چون عارف ديده است كه يك موجود جهان را پر كرده است. همه موجودات يگانه است. اگر من شما را دوست داشته باشم، نخواهم گفت كه چون موهايتان سياه است ولي چهرهتان سفيد است، من يكي از اين دو را نبايد دوست داشته باشم. چون من ميگويم تمام اين اوصاف تو را ساختهاند. نميتوانم بگويم به اين دليل كه عاشق موي سياه تو هستم، ديگر نميتوانم عاشق چهره سفيد تو باشم. چون سياهي و سفيدي با يكديگر تضاد دارند. من نميتوانم اين را بگويم. وقتي من عاشق تو هستم، عاشق تو با همه اوصافت هستم. به همين دليل هيچوقت يك عاشق به معشوقش نميگويد كه اي معشوق من، در رابطه با تو پارادوكسي پيدا كردهام و آن پارادوكس هم اين است كه بعضي از قسمتهاي بدنت سياه است و بعضي هم سفيد يا بعضي از قسمتهاي بدنت نازك است و بعضي هم كلفت و… نميتوان چنين چيزي را گفت. به اين دليل كه عشق به معشوق در چشم آدم وحدت ميبخشد. من وقتي عاشق يك درخت نباشم و فقط به چشم نجار به آن درخت نگاه كنم، در آن صورت شاخههاي درخت برايم متفاوت است. من اگر به چشم يك گياهشناس و داروساز به يك درخت نگاه كنم، اجزاي درخت برايم متفاوت است. چون دارويي كه با برگ آن درخت ميتوانم درست كنم را نميتوانم با پوسته ساقه آن درخت درست كنم. عارف چون يك موجود در جهان ميبيند يا يگانگي موجودات را احساس و تجربه كرده، عاشق اين كل است. چون عاشق اين كل است ديگر نميتواند بين اجزاي اين كل فرق قايل باشد. «عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست/ به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست.» چون خرمي جهان از او است، من هم خرم هستم و چون همه جهان او هستند يا از او هستند، در اينجا چون هنوز هم شاعر ما «از او» ميگويد و نميگويد «او»، باز هم فاصلهاي با ديدگاه عرفاني دارد.
عشق اگر بيقيد و شرط شد، تبديل به آگاپه ميشود. عشق آگاپه فقط از دل تجربه عرفاني بيرون ميآيد. البته اگر تجربه عرفاني در جهان وجود داشته باشد. تمام سخنان من با اين فرض است كه تجربه عرفاني در جهان وجود داشته باشد. چون عشق به معشوق وحدت ميبخشد. هيچ چيزي عليه ما وحدت نميبخشد. يعني به هر چيزي نگاه كنيد، امكان ندارد به آن وحدت بدهيد مگر وقتي كه عاشق آن منظور عليهتان باشيد. يعني عاشق آن چيزي باشيد كه داريد به آن نگاه ميكنيد. بنابراين اين عشق يعني آگاپه از دل تجربه عرفاني بيرون ميآيد. اين عشق بيقيد و شرط است. بعد از تجربه عرفاني كه تجربه يگانگي موجودات يا موجودات يگانه است، همانطور كه گفتم عشق آگاپتيك و عشق از صنف آگاپه يعني عشق نامقيد و نامشروط به وجو د ميآيد. عشقي كه اوصاف معشوق و اينكه تا جواني دوستت دارم يا تا لاغر اندامي دوستت دارم و… در آن دخالت ندارد. از دل عشق آگاپتيك مرزناشناسي بيرون ميآيد. اگر عشق آگاپتيك باشد ديگر هيچ مرزي محل اعتناي تو نيست. چون اوصاف ما بودند كه ميان ما مرز ايجاد ميكردند. بزرگترين احساسي كه كسي وقتي عارف باشد، داراست يا به تعبير ديگري بزرگترين علامت احساسي عارفان كه ما ميتوانيم از طريق آن عارفان را از عارفنمايان بازشناسي كنيم، اين است كه عارف هيچ مرزي را قبول ندارد. بنابراين عارف هر چيزي كه در كل جهان هستي و مخصوصا در محل بحث ما يعني در عالم انساني مرز ايجاد ميكند را به رسميت نميشناسد.
تلقي عارفانه و مرزناشناسي
اگر ١٠ تا غزل عاشقانه درباره يك معشوق بگويند ولي يكي به زبان فارسي بگويد و يكي هم به زبان تركي و ديگر به زبان انگليسي و…، ما ميگوييم عبارات اينها متفاوت است اما همگي معشوق واحدي را ميستايند. ما مرز نژادي هم داريم. ظلمهايي كه سفيدپوستان در آفريقا به سياهپوستان كردند و سفيدپوستان به سرخپوستان در قاره امريكا كردند، اين ظلمها را فقط و فقط بر اساس اينكه من از رنگ سياه و سرخ خوشم نميآيد و من سفيد هستم و سفيد زيباترين رنگ است، انجام دادند. البته سفيدستيزان سياه امريكا كه از اوايل قرن بيستم به سياهي خود افتخار ميكردند و سفيدستيزي را در اشعار و نوشتههاي خودشان ترويج ميكردند، آنها هم خطا ميكردند. اگرچه اين خطا واكنشي است به خطاي سابقي كه سفيدپوستان انجام ميدادند. مرزهاي نژادي وجود دارد. به همين ترتيب مرزهاي مربوط به اقوام و ملتها هم وجود دارد. در اينجا هم دوباره تاكيد ميكنم كه ناسيوناليسم يكي از بزرگترين چيزهايي است كه بين ما مرز ايجاد ميكند. ناسيوناليسم به نظر من ديدگاهي است كه اگر نخواهم در مورد آن صحبت كنم ولي لااقل ديدگاهي عرفاني نيست. هيچ عارفي نميتواند ناسيوناليست باشد. چون ناسيوناليسم هم بين انسانها جدايي مياندازد. ناسيوناليسم هم ميگويد ملت من و ملت تو. ميگويد هنر نزد ايرانيان است و بس. زماني كه ميگويد «بس»، يعني حواست باشد كه ايراني فرق ميكند. ايراني تافتهاي جدا بافته است. حالا در عين حال كه معناي امروزش را نداشته كه در مقابل فن و علم قرار دارد، اما بالاخره در زمان فردوسي هنر معناي مثبتي داشته و يكي از معاني آن فضايل اخلاقي بوده است. به فضيلت اخلاقي هنر ميگفتند. يكي از معاني آن هنر جنگآوري و جنگجويي بوده است. يكي ديگر به معناي زيبايي بوده است. هر چيزي كه بوده، در ديدگاه او چيزهاي مثبت تلقي ميشده و گفته اين چيز مثبت فقط در نزد ايرانيان بوده است. اين ديدگاه ديدگاهي است كه بايد بگوييم لااقل غيرعرفاني است. اگرچه به نظر من غيراخلاقي و ضد اخلاقي است. پس ناسيوناليسم هم ميتواند قيد باشد. قيدهاي ديگري هم ميتوانند ما را از همديگر جدا كنند. ما در جهان قيدها و مرزها بهسر ميبريم. تفكيك انسانها نيز مرز است. تفكيكي كه ما ميكنيم بين عوام و خواص كه مثلا ما خواص هستيم و شما به عنوان عوام مزاحم ما نشويد، هم نوعي مرز و قيد است.
هرچيزي كه بين ما انسانها مرز ايجاد كند، با اين ديدگاه عرفاني، با مرزناشناسي ناشي از عشق آگاپتيك ناسازگار است. عشق آگاپتيك ميگويد به هيچ مرزي اعتنا نكن و مرزها كم و كيف عشقت را تعيين نكنند. اين طور نباشد كه كساني كه يك سري اوصاف را دارند بيشتر معشوق تو باشند و كساني كه آن اوصاف را ندارند، كمتر معشوق تو هستند. نه در چند عشقت و نه در چون عشقت، نه در كميت عشقت و نه در كيفيت عشقت، نبايد اوصاف مدخليتي داشته باشند. اوصاف نبايد مدخليت داشته باشند به اين معنا نيست كه يك عارف متوجه نيست كه ما آدميان بهرههاي هوشي متفاوت داريم. قدرت تفكر و فهم متفاوت داريم، تجربه ذهني متفاوت داريم. به لحاظ اخلاقي متفاوت زندگي ميكنيم. يكي اخلاقيتر زندگي ميكند و ديگري غيراخلاقيتر. بعضيهايمان با معلوماتتر هستيم و بعضيهايمان بيمعلوماتتر. بعضيهايمان زن هستيم و بعضيهايمان مرد و… عارف همه ويژگيهاي متفاوت ما را ميبيند. عارف كور نيست. اما ميگويد اينها نميتوانند در عشق ساري و جاري كه من نسبت به موجودات دارم، دخالت كنند. مثال خيلي سادهاش اين است كه يك مادر تفاوت هر سه فرزندش را احساس ميكند. خودش به شما ميگويد كه مثلا فلان فرزندش حافظه قويتري دارد اما هوشش ضعيفتر است. آن يكي هوشش بيشتر است اما حافظهاش ضعيفتر است. يا آن ديگري حافظه و هوش قوي دارد اما پشتكارش كم است. همه اينها را ميفهمد اما مادر از آن رو كه مادر است به خودش اجازه نميدهد تفاوتهايي كه فرزندانش با يكديگر و به حسب حقيقت هم دارند، مانع بشود و يكي را كمتر و ديگري را بيشتر دوست بدارد. عشق مادر و تاحدودي هم پدر به اين معنا به عشق آگاپتيك عرفا نزديك ميشود. به اين خاطر كه در عين اينكه فرقها را تشخيص ميدهند اما پشت اين فرقها يك وحدت ميبينند. تشخيص ميدهند كه فرزندانشان متفاوت هستند اما چون نسبت به همه عشق دارند اجازه نميدهند اين اوصاف در عشقشان دخالت كنند. اين مرزناشناسي در عشق است.
مولانا ميگفت مثل خورشيد باشيد. البته اين تعبير را از عيسي گرفته بود. عيسي ميگفت همانطور كه خورشيد بر منجلاب و بر چمنزار يكسان ميتابد و همه را از نور و حرارت خودش بهرهمند ميكند، شما هم بر همه بتابيد. مولانا ميگفت كه خورشيد فرقي نميگذارد كه بر كجا ميتابد. ميگويد هركه ميگويد هر كه ميخواهد از نور من استفاده كند و هر كه ميخواهد از حرارت من استفاده كند. ميگفت تو هم خورشيدوش باش و فرق نگذار. نه اينكه فرقها را نميبيني. فرقها را ميبيني اما ميگويد من همه اينها را يكجور، به يك اندازه و با يك كيفيت دوست دارم. البته اين يك پشتوانه نظري ديگري هم دارد. ما تا آنجا كه مرزناشناسيم، عارف هستيم. تا جايي كه هيچ ويژگي از ويژگيهاي تو باعث نميشود كه من تو را دوست ندارم، ما عارف هستيم. گاندي ميگفت من دروغ گفتن را دوست ندارم، راست گفتن را دوست دارم اما دروغگو و راستگو را به يك اندازه دوست دارم. اين ديدگاه اگر واقعا در من وجود داشته باشد نه اينكه من از گفتن اين سخن لذت ببرم از شنيدن اين سخن يا در گفتهها و نوشتههاي خودم اينها را تكرار كنم. اگر واقعا اين طور باشد كه من بگويم با وجود ويژگيهاي متفاوتي كه شما آدميان داريد، من همه شما را به يك جهت دوست دارم چون وراي شما يك موجود واحد ميبينم كه شما اوصاف آن هستيد. شما ويژگيهاي متفاوت يك معشوق هستيد و آن معشوقي است كه از آن معشوق ازلي يا هر چيز ديگر تعبير ميكنند. حالا به مساله صلح برگرديم. تمام معاني چهارگانهاي كه براي صلح گفتم، زماني به خطر ميافتند كه من بين خودم و شما مرز قايل باشم. آن صلحها وقتي به خطر ميافتند كه من بگويم با شما متفاوت هستم. گروه من با گروه تو متفاوت است يا تو ناخودي هستي و من خوديها را دوست دارم يا تو از دين و مذهب من نيستي يا تو از ملت من نيستي و… . همه اين ويژگيها ناقض آن چيزي هستند كه من در تلقي عارفانه گفتم. تلقي عرفاني به مرزناشناسي منجر ميشود. يعني همان مرزناشناسي كه همه وجود من را در خودش ميگيرد و هر چيزي كه صلح به آن چهار معنا را به خطر مياندازد ناشي از آن مرزگذاشتنها است. مرز گذاشتنها است كه ما را در واقع از حالت صلح به هر معناي آن بيرون ميآورند. بنابراين به ميزاني كه نگرش عارفانه داريم، جامعه ما به صلح نزديكتر است و چون نگرش عارفانه چيزي ذومراتب است، شما ممكن است يك مرتبهاش را داشته باشيد، ديگري مرتبه پايينتر را داشته باشد و آن ديگري هم مرتبه بالاتري را داشته باشد، امر ما هم داير بر بين صفر و يك نيست.
ضرورت صلح در جهان امروزي
شما ميتوانيد نگرش عرفاني را تا حدي در خود تقويت كرده باشيد، من موفق به حد كمتري شده باشم و ديگري هم موفق به حد بيشتري شده باشد ولي به همين ميزان كه نگرش عارفانهمان ذومراتب است، جامعه متشكل از ما انسانها هم از مراتب مختلفي از صلح برخوردار است. بنابراين امر داير به اين نيست كه همه بايد عارف به معناي كامل باشند كه به نظر من عارف به معناي كامل وجود ندارد يا بايد همه در حالت بيصلحي باشند. ميتوانيم ذومراتب عارف باشيم و ذومراتب هم جامعه قرين به صلح و آشتي داشته باشيم. سه نكته را عرض ميكنم. نكته اول اين بود كه من يك سلسله تمرينهاي عملياي كه عارفان توصيه كردهاند كه روز اول نميتوانيد اراده كنيد كه حالا كه متقاعد شدهايم، پس ما هم عارف شويم. عارف شدن از امور ارادي اما ارادي درجه دوم است. از امور ارادي درجه يك نيست. ارادي درجه يك مثل اين است كه پزشك به من بگويد دستت را روي ميز بگذار. من دستم را روي ميز ميگذارم. ميگويد بلند كن و من هم بلند ميكنم. ميگويد به طرف راست حركت بده و من هم به طرف راست حركت ميدهم يا ميگويد به طرف چپ حركت بده و من به طرف چپ حركت ميدهم. اينها امور ارادي درجه يك هستند. يعني صرف اراده، مراد را محقق ميكند. اگر پزشك به من بگويد هفت كيلو از وزن خود را كم كن، در اين صورت انجام چنين امري اختياري درجه يك نيست. يعني با صرف اراده نميتوانم وزن خود را به مقدار دلخواه در كوتاهترين زمان ممكن تغيير دهم و بگويم بفرماييد وزن خود را كم كردم. اينها اراديهايي هستند كه علاوه بر اراده به دو چيز ديگر هم نياز دارند. يكي به زمان و ديگري به فرصتهاي بيروني. به همين دليل وقتي پزشك از من ميخواهد وزن خود را كم كنم، دو چيز از او ميپرسم. يكي اينكه در چه مدتي اين اتفاق بيفتد و دوم هم اينكه با چه برنامهاي بايد عملي شود. عارف شدن و نگرش عرفاني پيدا كردن ارادي است اما نه از نوع ارادي به معناي اول. چون ارادي به معناي دوم است هم به زمان احتياج دارد و هم دستورالعمل كه با اجراي آن دستورالعمل فرصت در اختيار خودم ميگذارم. امكان عارف شدن را به خودم ميدهم. نكته ديگر اين است كه ضرورت صلح در جهان امروز از هر زمان ديگري بيشتر است. از اين جهت هركسي اين صلح را با مرزگذاريها از بين ميبرد، امروز بيش از هر زمان ديگري خيانت ميكند. چون جامعه بشري يك جامعه ترد و شكننده شده است. من بارها و بارها گفتهام كه كسي مثل چنگيز تمام عمرش را پشت زين اسبها و در ميدان جنگ به سر برد اما نهايتا اگر مبالغه نشده باشد، ٥/١ ميليون انسان را كشت. اما امروز يك انسان ميتواند در فاصله سه دقيقه همان تعداد را بكشد. احتياج نيست كه ٢٨ سال از عمرش را پشت زين اسبها سر كند. اين نشان ميدهد كه جهان ما چقدر ترد و شكننده شده است. جهان ما جهاني است كه جنايات عظيم را در اندك زمان ممكن ميتوانيم انجام دهيم. از لحاظ مكاني تا سيصد سال پيش اگر ميخواستيد از دست دشمن خود رهايي پيدا كنيد، كافي بود با دشمن خود سيصد متر فاصله داشته باشيد. قويترين تيراندازان تا سيصدمتر بيشتر نميتوانستند تير خود را رها سازند. بنابراين من اگر از چنگ دشمنم سيصد متر ميگريختم، ديگر در امنيت قرار داشتم. بنابراين كافي بود من از هر دشمني با بهترين وضعيت سلاحهايش سيصد متر فاصله داشته باشم تا در امنيت قرار داشته باشم. الان شما با چقدر فاصله نسبت به دشمنتان در امنيت هستيد؟ از هيچ فاصلهاي. يعني اگر شما در اينجاي كره زمين باشيد و دشمنتان درست در نقطه مقابل اينجا باشد، شما در امنيت نيستيد. يعني زمانه، زمانهاي است كه ترد و شكننده شده است به خاطر اينكه فاصلههاي مكاني و زماني درنورديده شده است. چون اينطور شده است، هيچ كس از دست هيچ دشمني در امان نيست. از اين لحاظ بايد به اين پرداخت كه دشمني از بين برود. چون فاصلهها و زمانها را نميتوانيم از بين ببريم و طولاني كنيم. فاصله بين من و شما ديگر نميتواند بيشتر از اين باشد كه تو در استراليا زندگي كني و من در ايران. فاصلههاي مكاني و زماني قابل استمرار و كش دادن نيستند كه ما را از يكديگر دور كنند و ما را از شر يكديگر در امان نگه دارند. بنابراين بايد آن چيزي كه اين دشمني را به وجود ميآورد را از بين برد. اين دشمني اين مرزها هستند. مرزهايي كه بسيار زياد هستند. نكته سوم هم اين است كه از مجموع سخنان من، هرگز عارفان نتيجه نگرفتند كه ما نسبت به خوبي و بدي در جهان بيتفاوتيم. ميگويند نسبت به خوبان و بدان معامله واحد ميكنيم. به هر دو عشق ميورزيم. آن وقتي هم كه با بدي مبارزه ميكنيم يا با خوبي همدلي ميكنيم، در آنجا هم قصد خوبي كردن به بدان را داريم. از اين نتيجه نگيريم كه عارفان به سبب عارف بودنشان نسبت به بد و خوب اخلاقي فاقد حساسيت هستند يا اينكه نسبت به ظلمستيزي كاملا فارغالبالند و كاري به ظلمهايي كه در جهان صورت ميگيرد، ندارند. اكثريت قريب به اتفاق ما تا آخر عمر هم تجربه عرفاني نداريم. چرا كه تجربه عرفاني به اين سادگي دست نميدهد. ابن سينا بعد از بحث خيلي مفصل و دقيقترين بحث كه در فرهنگ اسلامي درباره عرفان شده است، يك جمله ميگويد: « جل جناب الحق عن ان يكون شريعة لكل وارد الا واحد بعد واحد» يعني خدا بسيار آستانهاش بالاتر است كه دمبه دم عارفان بتوانند به محضرش راه پيدا كنند. زمانهايي بايد بگذرد تا يكي از آنها پيدا شود. بنابراين كسي كه كلاسي در يك گوشهاي دارد يا مثنوي تدريس ميكند يا هر كسي كه هويي ميكشد، عارف نيست. اما من فكر ميكنم از دو راه استدلالات فلسفي كه نشان ميدهند ديدگاه عارفان ميتواند پشتوانه فلسفي داشته باشد و ديگري هم انس با آثار عرفا كه روحيه عرفاني را در ما ميدمد ولو اينكه تجربه عرفاني را به ما انتقال نميدهد، اميدوارم بتوانيم مرزها را برداريم و هيچ مرزي بين من و تو و بين هيچ دو انساني فاصله عاطفي و رواني ايجاد نكند. تنها راه صلح در جهان همين نگرش عرفاني است. به نظر من هيچ مكتب سياسي يا اجتماعي با صرف نهادسازيها و مهرهچينيها و وضع قوانين و… به اين راه نميتواند برسند. قانون بالاخره بايد اجرا شود. بهترين قانون هم بايد اجرا شود و مجريان آن هم من و شما هستيم. اگر من و شما اين مرزهاي ذهني را داريم، هيچوقت نميتوانيم آن قانون به فرض محال آرماني را محقق كنيم.