تازه‌های احساسات فرهنگی






آخرين اخبار و رويداد‌ها




تجربه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های زندگی در غربت از زبان بانوی روانشناس

شیوا دولت آبادی روانشناس در گفت وگویی خواندنی از تجارب و تلخ و شیرین زندگیش می‌گوید. به خصوص آن بخش از تجربه‌هایش که به زندگی در غربت و تحصیل در غرب اختصاص یافته است.

به گزارش سایت احساسات فرهنگی خانم دولت آبادی در این گفت وگو از روزهای تلخ دوری از خانواده و زندگی در غرب میگوید.

dolat_abadi

اقامت تحصیلی من در انگلیس با غم دوری از خانواده‌ای گرم و حمایت‌کننده همراه بود. شاید همان‌گونه که معمولا گفته‌می‌شود که هر کسی به فرصتی نیاز دارد تا خود را در کشوری ناآشنا پیدا کند

من هم احساس کردم که این استقلال و تجربه روی پای خود ایستادن نه تنها آموزنده بلکه لذت‌بخش است.بنابراين پس از اين كه يك دوره غم دوري را پشت سر گذاشتم،لذت مي‌بردم از اين كه مي‌توانستم در اين استقلال، توانايي‌هاي خودم را تجربه كنم مثل توانايي گليم خود را از آب بيرون‌كشيدن،مديريت زمان، اداره‌كردن هزينه‌‌ها و…همه اين‌ها بازخورد خوبي بر روي شناخت من از خودم داشتم.به ياد مي‌آورم در آن زمان خانمي را كه در بانكي كار مي‌كرد.اين خانم احساسي را كه از تنهايي خودم به او داده‌‌بودم خيلي خوب درك كرده‌بود.او كه مهرباني‌هاي نيمه‌مادرانه‌اي نسبت به من داشت،پس از مدتي گفت كه چقدر جالب است كه اين تغييرات را در تو مي‌بينم.پس از گذشت چيزي حدود يك سال و نيم به او گفتم كه اي كاش دوباره به شرايط غريب و ناآشنايي وارد مي‌شدم؛زيرا احساس مي‌كنم كه ديگر چيزي در من تغيير نمي‌كند. وقتي سال‌ها بعد به اين نگاه خودم فكر مي كردم، از خودم اين انتظار را نداشتم كه جاي خالي رشد بيشتري را در خودم ببينم.به خودم مي‌گفتم كه زبان ديگر مشكل نيست،ارتباطات روزمره مشكل نيست و…بنابراين احساس مي‌كنم كه بايد چالش جديدي براي رشد بيشتر داشته‌باشم.اين جمله آن زمان من بود.اين نگاه و باور من بود كه از شرايط تغيير‌يافته‌ چقدر امكان رشد مي‌توان به دست آورد.اين تجربه شخصي در آغاز با تلخي بسيار همراه بود.به اين دليل كه ناگهان در فضايي رها شده‌بودم كه نه افراد را مي‌شناختم و نه محيط جديد زندگي را.ارتباط با خانواده هم عمدتا از طريق نامه‌هايي صورت مي‌گرفت كه حدودا 15 روز در راه بودند و يا با تلفن‌هايي كه آن‌قدر پرهزينه بودند كه كمتر كسي حاضر به استفاده از آن‌ مي‌شد.اين در حالي است كه امروزه مفهوم دوري تغيير كرده‌است. شبكه گسترده ارتباطات در سال‌هاي اخير در سطح جهان،جدايي‌ها و دوري‌ها را كم‌رنگ كرده‌است.هم‌اكنون بسياري از جوانان بواسطه آشنايي با اين شبكه وسيع ارتباطي و دسترسي به آن توانسته‌اند بر بخش زيادي از مشكلات ناشي از دوري از خانواده در كشورهاي بيگانه غلبه كنند.

رفتن يا ماندن؟

در زمان ما بيشتر خانواده‌هايي كه فرزندان خود را براي تحصيل به خارج از كشور مي‌فرستادند، به اين كار باور عميق داشتند. اين كار به نوعي به سنت در خانواده‌هاي ايراني تبديل شده‌بود.بسياري از پسرها و دخترها در آن زمان از جانب خانواده‌هاي‌شان به رفتن تشويق مي‌شدند.در حالي كه امروزه در بسياري از مواقع آن اندازه كه خود جوانان مايل به تحصيل در خارج از كشور هستند،خانواده‌ها نيستند. در عين كه ارتباط‌ها در جهان كنوني بسيار نزديك شده؛ اما رفتن بويژه از نقطه نظر اقتصادي بسيار دشوار شده‌است.زماني كه ما براي تحصيل مي‌رفتيم،خيلي غير‌ممكن به نظر نمي‌رسيد كه خانواده متوسطي بتواند فرزندش را در اين جهت حمايت كند. البته در اين سال‌ها امكانات گرفتن بورس تحصيلي باز هم به خاطر دسترسي به اطلاعات بيشتر، افزايش چشمگيري پيدا كرده‌است.بنابراين تفاوت‌ها چند لايه هستند.درست است كه ما از تفاوت‌هاي نسلي صحبت مي‌كنيم؛اما باز هم نمي‌توانيم بگوييم كه در درون هر خانواده چه مي‌گذرد.به اين معنا كه ممكن است در خانواده‌اي رضايت(به رفتن فرزندشان براي تحصيل به خارج از كشور) وجود داشته‌باشد يا نداشته‌باشد و در نتيجه اين فاصله‌هاي بين‌نسلي راحت‌تر طي بشود يا نشود.از همه اين‌ها گذشته ميان رفتن براي تحصيل و يا ماندن و اقامت‌گزيدن تفاوت هست.

الگوهاي جهاني

اين نگاه جهاني‌اي كه امروزه بشر پيدا كرده‌،در زمان ما خيلي طبقاتي بود. اين مساله كه فرد بايد دنيا را بشناسد،زبان‌هاي گوناگون را بياموزد و بتواند خود را با شرايط جديد به عنوان يك سرمايه وفق دهد،يك واقعيت دروني‌شده در خانواده ما بود. نسل‌هاي قبلي ما اكثرا داراي تحصيلات اروپايي بودند.بنابراين در آن زمان ما الگوهاي زيادي داشتيم.اين الگوها چون نزديك و عاطفي بودند،بسياري از مشكلات را براي ما جوانان آن روزگار تسهيل مي‌كردند.حال آن كه امروزه اين الگوها جهاني شده‌اند.پس ديگر نيازي نيست كه عمه يا عموي بزرگي در خانواده اين مسير را رفته‌باشند تا مسير براي جوانان هموار باشد.به همين خاطر، امروزه تعارض‌هاي هويتي را كمتر در ميان تحصيل‌كردگان خارج از كشور مي بينيم؛چرا كه هويت‌ها از مرزهاي جغرافيايي و بومي خود خارج شده‌اند و چهره‌اي جهاني به خود گرفته‌‌اند.درعين اين كه اگر فرد آن استقرار شخصيتي و هويتي را كه در طول زندگي براي خودش كسب‌كرده نداشته‌باشد،بحراني كه در خارج از كشور تجربه مي‌كند،احتمالا خيلي سنگين خواهد بود. مي‌خواهم شخصا بدانم ، فردي كه براي تحصيل به خارج از كشور مي‌رود، واقعا چه سرمايه‌هايي را بايد به همراه خودش ببرد تا بتواند انسجام بيشتري در خود پيدا كند ؟به نظرم آنچه در اين بين اهميت دارد،در درجه اول آن تعلق خانوادگي است.اين تعلق حتي اگر عاطفي هم باشد بايد آن‌قدر ريشه‌دار باشد كه فرد احساس كند كه كساني با معيارهاي خاص خودشان -نه با معيارهاي او- هستند كه او با آن‌ها مرتبط است.اين مساله تا حدي بر روي كنترل فرد از نظر فاصله‌هاي رفتاري در او كمك مي‌كند.

بازگشت به ريشه‌ها

افزون بر همه اين‌ها، در آن روزگار با اعتقاد زيادي بر روي مفهوم و مساله وطن كار مي‌كرديم. مسلما هر يك از ما در جايي از اين دنياي بزرگ زاده‌شده و از امكانات آنجا از جمله در درجه اول عواطف خانواده خود، بهره‌مند شده‌است. اين مساله نياز به بيان ندارد.هميشه با انسان هست .امروزه اكثرا كساني در خارج از كشور موفق هستند كه دوست دارند به نحوي با كشورشان ارتباط داشته‌باشند تا شايد بتوانند كاري يا خدمتي براي آن بكنند. همه اين‌ها ريشه‌ها را به ياد ما مي‌آورد.اين ريشه‌ها گر قوي باشند،مسلما افراد نمي‌توانند از رفتارهايي كه در فضاهاي گوناگون مناسب است، خيلي فاصله بگيرند. به هر حال چنين افرادي نمي‌توانند ريشه‌هايشان را فراموش كنند.از سوي ديگر؛ افرادي كه مي‌خواهند براي هميشه كشور خود را ترك كنند و در كشوري ديگر اقامت گزينند،شايد همان‌طور كه راحت‌تر بتوانند فراموش كنند كه از كجا آمده‌اند،بهتر بتوانند جذب جايي بشوند كه آنجا را براي زندگي دائم هدف قرار داده‌‌اند.به هر حال،براي اين كه انسان خودش باشد،نياز به اين دارد كه پيوسته به ريشه‌هايش برگردد.البته هميشه هم اين بازگشت آگاهانه نيست. وجوه ناآگاهانه اين بازگشت به ريشه‌ها گاه آن‌قدر قوي است كه نه مي‌مي‌توان آن را سركوب كرد و نه بيش از اندازه فعال.

اي كاش مي‌شد….

هر فردي كه به دنبال روانشناسي به عنوان رشته تخصصي خود مي‌رود،پيش از هر چيز به نوعي نسبت به رفتار و انديشه و كلا پيچيدگي‌هاي دروني خودش كنجكاو است.همان گونه كه پزشكي نوعي احساس قدرتمندي و تسلط بر جسم انسان‌ را به جوياي آن(پزشكي) مي‌دهد،روانشناسي هم به موازات آن حس كنجكاوي نسبت به خود، نوعي از قدرتمندي را به كسي كه علاقمند به آن است وعده مي‌دهد و اين كه مي‌تواند موضوعي پيچيده و فراري مثل روان را درك و فهم كند.در اينجاست كه اين انگيزه و در واقع ادعاي بزرگ پا به ميدان مي‌گذارد كه من مي‌خواهم روان را بشناسم. البته زماني كه در آلمان اين رشته را مي‌خواندم پي بردم كه چقدر آمار و يا ساير درس‌هايي را كه نمي‌دانستم براي شناخت روان ضروري هستند،بايد بخوانم.اما دقيقا همين‌ها هستند كه پايه‌هاي واقع‌گرايانه فهم رفتار را ايجاد مي‌كنند.از آن فراتر امروزه روانشناسي هر چه عميق‌تر مي‌‌شود به مباحث ميان‌رشته‌اي نزديك‌تر مي‌شود؛يعني از يك سوبه جامعه‌شناسي و از سوي ديگر به زيست‌شناسي. از سوي ديگر؛ انديشمندي گفته كه حرفه افراد بشدت بر روي شخصيت آن‌ها اثر مي‌گذارد.بر همين اساس روانشناس به شكل ديگري به رفتارها و پديده‌هاي روانشناختي نگاه مي‌كند و اتفاقا هر چه بيشتر مي‌داند با احتياط بيشتري درباره اين رفتارها نظر مي‌دهد؛چرا كه ابعاد پيچيده آن‌ها را در نظر دارد.اين‌ها همه آثاري است از يك رشته(تحصيلي) كه حتي فراتر از آن (رشته)، دروني خود فرد مي‌‌شود. من براي اين مساله خيلي ارزش قائلم و به همين دليل در ارزيابي افراد بسيار محتاط هستم و تلاش مي‌كنم تا با ديدن كوچكترين نشانه‌هايي درباره افراد تصميمي نگيرم.اما شايد بتوانم بگويم كه بيشتر از اين كه رشته روانشناسي به من اين فرصت را داد تا خودم را بهتر بشناسم و جهان را از زاويه‌اي خاص بنگرم،آموختم كه چگونه به انسان بتوانم ارزش بدهم.وقتي كه بيشتر و بيشتر پي بردم كه مثلا چگونه مغز يك كودك تحت تاثير فرهنگ مي‌تواند به هر سويي كشيده‌شود و يا مي‌تواند هر محتوايي را بگيرد و يا هر نوع بزرگ‌انديشي را دروني كند،اين نگاه را پيدا كردم كه اين يك‌بار زندگي‌كردن هر انسان چقدر ارزشمند و شگفت‌انگيز مي‌تواند باشد.در شرايط حاضر وقتي به دور و بر خودم و به به اين دنياي پر از خشم و هياهو نگاه مي‌كنم، هميشه احساس مي‌كنم كه اي كاش مي‌شد كاري كرد.اي كاش مي‌شد اين مغزها را از همان ابتدا به سويي برد كه اين اندازه تنگ‌نظرانه به ديگران و نيز اين قدر با خشونت به اين يك بار حيات بشر نگاه نكنند.من احساس مي‌كنم كه اين هم يك ارزش دروني است و هم يك تراژدي .تراژدي به اين معنا كه مثلا وقتي فكر مي‌كنيم كه چه شد “داعش” به وجود آمد و يا تك تك افرادي كه اين گونه مي‌انديشند، به خودمان مي‌گوييم: آيا نمي‌شد اين افراد به نحو ديگري فكر كنند؟!اين چيزي است كه يك روانشناس را هم بسيار نگران مي‌كند.اينجاست كه روانشناس مي‌انديشيد كه اگر در روزگاري بشر براي آشتي و دوستي و صلح تربيت بشود،مسلما مي‌توان جهاني متفاوت داشت. بنابراين شايد بتوان گفت كه روانشناسي نگاه شفاف‌تري به ما مي‌دهد تا بفهميم كه انسان‌ها چرا اين گونه شده‌اند كه هستند.البته اين مساله هم مسئوليت ما را (به عنوان روانشناس) بيشتر كرده و هم نگراني‌هاي را در ما دامن مي‌زند؛زيرا روانشناس فكر مي‌كند كه شايد نتواند آن گونه كه مي‌تواند و بايد، موثر باشد. انجمن روانشناسي ايران پايگاهي است با آرمان‌هاي متفاوت و در برخي جاها مشابه.اگر روانشناسان توانمند و سرآمدي تربيت كنيم؛يعني روانشناساني كه بتوانند براي خود در قبال جامعه‌اشان مسئوليتي قايل باشند،به نظر مي‌رسد كه بذري را افشانده‌ايم كه تاثير شاياني در جامعه خواهد گذاشت.

دوست دارم تك‌تك كودكان غزه را در آغوش بگيرم

به عنوان يك روانشناس از حدود بيست سال پيش ، به حقوق كودكان توجه كردم. از همان ابتدا فكر مي‌كردم كه بايد بين روانشناسي و حقِ بودن انسان پلي بزنم. به همين خاطر پاي اين ايده مي‌مانم كه هر كاري كه براي كودكان خودمان بكنيم و هر اندازه كه آن‌ها را به سمت انسان‌هاي بالنده‌تر،بزرگ‌انديش‌تر و كمتر آسيب‌ديده از زندگي‌اي كه به آن‌ها تحميل مي‌شود، ببريم،سهمي كوچكي را در راستاي آرمان‌هاي خودمان ادا مي‌كنيم. گذشته از اين همه،من فردي هستم كه همواره مي‌گويم ذاتا داوطلب هستم. به اين معنا كه خيلي جاها احساس مي‌كنم مي‌توانم و بايد ساعت‌ها براي شكل‌گيري چيزي مثل يك انجمن وقت و انرژي بگذارم. دوست دارم افراد بيشتر نسبت به بچه‌هاي كار، بچه‌هاي طلاق، بچه‌هاي معتاد و.. احساس مسئوليت كنند. وقتي بتوان در كاهش اين آسيب‌ها نقش داشت، زندگي انسان معناي ديگري پيدا مي‌كند. در اينجا به سهم خودم و همچنين به سهم انجمن (روانشناسي) كه بحث‌ها و مسايلي از قبيل همين وضعيت كودكان غزه را با اقداماتي مثل دادن بيانيه و… دنبال مي‌كند،بايد بگويم كه اين اقدامات تنها تا حدي ما را تخليه مي‌كند،وگرنه به‌خوبي مي‌دانيم كه متاسفانه كار موثري در اين رابطه نمي‌توانيم از پيش ببريم.جنگ‌ها فجيع‌تر شكل آسيبي هستند كه انسان مي‌تواند به خودش و ديگران وارد بكند.در چنين شرايطي ناتوان‌ترين و بي‌دفاع‌ترين افراد كودكان هستند.از اين جهت كه كودكان شاهد تخريب بناهايي هستند كه براي آن‌ها مفهوم سرپناه و آينده را دارند و از سويي، اين كودكان هستند كه با از دست دادن حاميان خود در نهايت به كودكان بي‌پناه و بي‌سرپرست بدل مي‌‌شوند.اگر هم خودشان آسيب ببينند كه ديگر فاجعه بيشتر خواهد بود؛ زيرا اين حيات انسان است كه صدمه و آسيب مي‌بيند.از سوي ديگر؛كوچكترين فشارهاي ناگهاني مثل جنگ آثار ماندگار ويرانگري بر روان كودكان مي‌گذارد.پژوهش‌ها نشان داده‌اند كه حتي در نوادگان كودكان آسيب‌ديده از جنگ جهاني دوم،نشانه‌هايي از اين ناهنجاري‌ها ديده‌شده‌ تا چه رسد به تجربه رودر رو و مستقيم خون و آتش و آوار و ويراني و كشتار.ما در اينجا دل‌مان مي‌خواهد كه گريبان‌مان را چاك دهيم تا كودكان غزه از اين شرايط خارج شوند؛اما متاسفانه دست‌مان بسيار كوتاه است. والا دوست داريم كه تك تك اين كودكان را بغل كنيم و به ايران بياوريم….

موسيقي؛ بال فرابرنده ذهن

در شجره نامه خانوادگي ما تا حدود يازده پشت،شاعر و نويسنده داشته‌ايم كه از همه آن‌ها تقريبا كتاب‌هايي بر جاي مانده‌است.اين خانواده فرهنگي و هنرمند نقش بسيار بزرگي در نوع نگاه من به جهان،درك لطافت كلام،زبان و پيامي كه هر وا‍ژه مي‌تواند براي انسان داشته‌باشد،داشته‌است. آن فشردگي پيامي كه در شعر هست من را بسيار مسحور خود مي‌گرداند.به همين خاطر با علاقه زيادي شعر مي‌خوانم.شادروان پدرم؛حسام‌الدين دولت‌آبادي شعر مي‌گفت .شايد باز اين بخت را داشتم كه با بودن در كنار افرادي مثل شادروان خواهرم(پروين دولت‌آبادي) همه اين‌ها به طور خيلي بديهي به من رسيده بدون آن كه زحمت زيادي براي كسب آن‌ها متحمل شده‌باشم.هميشه در خانه ما كتاب بود. همه اين‌ها در كنار زندگي در جريان بوده‌اند.در اينجا خوب است از شادروان صديقه دولت‌آبادي به عنوان يكي از نخستين الگوهاي خودم ياد كنم.او يكي از نخستين روزنامه‌نگاران در حوزه مسايل زنان بود. به نظرم خوش‌شانسي من بوده كه همه اين‌ الگوها را در كنار خود داشته‌ام.اين‌ها باعث شده همواره فكر كنم كه در مقايسه با شرايطي كه آن‌ها در آن كار كرده‌اند،كار زيادي انجام نداده‌ام.

سينما را هم دنبال مي‌كنم بخصوص كارهاي كارگردان معاصر ايراني را حاوي پيام‌هاي بسيار خوب و ارزشمندي براي جامعه خودمان مي‌دانم.از كارهاي كارگردانان اسكانديناوي مثل برگمان براي فهم روابط عميق انساني و مسايل روانشناختي بهره‌هاي زيادي برده‌ام.از معاصران هم به نظرم كارهاي وودي آلن شناخت خوبي نسبت به پيچيدگي‌هاي رفتاري و روانشناختي انسان به دست مي‌دهد.

در حوزه موسيقي‌درماني هم پژوهش‌هايي با همكاري ديگر موسسان انجمن روانشناسي انجام داده‌ام.در اين پژوهش‌ها اثر موسيقي را بر روي كم‌توانان ذهني و يا كساني كه دچار “اوتيسم” هستند،بررسي كرده‌ايم.اصولا موسيقي را به عنوان بال فرابرنده ذهن و روان انسان مي‌بينم.وقتي به اين مساله دقت مي‌كنم،خوشحال مي‌شوم كه چنين نيازي در بشر در قالبي به نام موسيقي به صورت متعالي فراهم آمده‌ و بيان شده‌است.به طوري كه هم مي‌توان از آن لذت برد و هم با آن پرواز كرد.

منبع: 6 و 7 همشهری پنج‌شنبه‌ها

تاريخ: ۱۳۹۳/۰۶/۰۲
كليد‌واژه‌ها: زنان،روانشناس،مهاجرت و تحصیل در غرب
Facebooktwitterredditpinterestlinkedinmail


نظر شما:
نام و نام‌خانوادگی:* رايانامه:* تارنما:

nvgafhppa
http://rzugufraicsy.com/
5jbVJF ruwthqkwfxho, [url=http://zbeuvekidssq.com/]zbeuvekidssq[/url], [link=http://thwyrbnecstb.com/]thwyrbnecstb[/link], http://ubsizwbzpmso.com/
حسين شاهميرزايي
با سلام و عرض ادب خدمت شما به نظر من متن شما خوب بود ولي احساس كردم ي سري جاها از كلمات به راحتي عبور كرديد با تشكر